دو - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

2

کوچه ی شب آهنگ، یکی از کوچه های عریض و تر و تمیز این محله به حساب می آمد که انتهایش با دو عمارت سنگ نما که ظاهری خوشایند داشتند مسدود می شد. شاید کمتر کسی پا به این کوچه می گذاشت و با تحسین به سبک و بنای این دو ساختمان خیره نمی شد. پروانه نیز هر بار موقع خروج از منزل، ناخودآگاه چشمش به این عمارت ها می افتاد، شاید به این دلیل که ساختمان آجرنمای منزل آنها در انتهای کوچه، چسبیده به یکی از این دو عمارت بود. یا آن که سوره ی «و ان یکاد» بالای سر در عمارت همسایه نگاهش را به سوی خود می کشید و وادارش می کرد آن را آهسته با خود زمزمه کند. پس از ذکر سوره به راه افتاد ولی هنوز چند قدم نرفته بود که صدایی متوقفش کرد:
- سلام علیکم...
- سلام حاج خانم، صبح شما بخیر.
- صبح شما هم بخیر پروانه جان، داشتید می رفتید سر کار؟
- بله، با اجازه...
- ببخش که مزاحم شدم، حقیقتش خیلی وقت است منتظرم از منزل بیرون بیایی...
- چطور، مگر اتفاقی افتاده؟!
- والله چی بگم پروانه جان، موضوع محمد است، الان چند روز است که مدام تب می کند، هر چقدر من و حاج آقا اصرار کردیم راضی نشد خودش را به دکتر نشان بدهد، گفت یز مهمی نیست. خلاصه دیشب کار به جایی رسید که هیچ کدام تا صبح نخوابیدیم. داشت توی تب می سوخت ولی باز هم می گفت چیز مهمی نیست. تبش آنقدر بالا رفت که شروع کرد به هذیان گفتن. تازه ما فهمیدیم که حالش چقدر خراب است. همان وقت می خواستیم ببریمش بیمارستان، راضی نشد. گفتم لااقل شما را خبر کنم، بلکه قرصی، دوایی، یزی داشته باشید که به دردش بخورد، ولی باز هم نگذاشت، می گفت، این وقت شب مزاحم همسایه ها نشوید...
- چه مزاحمتی حاج خانم؟ پس همسایه به درد چه موقع می خورد؟ حالا حالش طور است؟ هنو.ز تبش پایین نیامده؟
- چرا، الان کمی بهتر شده، دم دمای صبح، بعد از کلی پاشوره کردن حرارت بدنش کم کم پایین آمد و خوابش برد. حالا می خواستم با شما صلاح و مشورت کنم ببینم چه باید کرد؟ هر چه باشد شما چند سال تجربه دارید، فکر می کنید چرا محمد اینطور تب می کند؟
- حاج خانم باور کنید در این مورد من نمی توانم هیچ نظری بدهم. حتی یک پزشک هم بدون معاینه و آزمایش، نظر صریحی نمی دهد. شما باید حتما محمد آقا را به یک پزشک باتجربه نشان بدهید تا به علت تب کردنش پی ببرید.
- حق با شماست، من و حاج آقا هم همین را به محمد گفتیم ولی او زیر بار نمی رود. دارد با خودش لجبازی می کند. از وقتی مجروح شد و روی صندلی چرخدار نشست، از این رو به آن رو شد، بداخلاق و یکدنده شد. دیگر به حرف هیچ کس گوش نمی کند، از صبح نشسته یا کتاب دست گرفته یا طرح و نقاشی می کشد. وقتی هم که مریض می شود جیکش در نمی آید مبادا ما بفهمیم...
دل پر دردی داشت و یکهو بغضش ترکید، از این که پروانه، اشک هایش را ببیند نگرانی نداشت.
- به خدا دیگر نمی دانیم با او چطور برخورد کنیم. بعضی وقت ها می گویم بگذاریم به حال خودش باشد می بینیم نمی شود، دارد روز به روز مثل شمع آب می شود.
- می دانم چه می گویید، مگر می شود انسان درد اولادش را ببیند و دم نزند... حاج خانم یک فکری به خاطرم رسید، من پیشنهاد می کنم حالا که محمد آقا حاضر نیست پیش دکت برود، دکتر را برای دیدن او بیاوریم.
- من که حرفی ندارم، ولی مگر می شود؟ تازه چه دکتری حاضر می شود با اخم و تخم محمد، او را معاینه کند؟
- نگران این مساله نباشید، من دکتری سراغ دارم که اگر جریان را بشنود خودش داوطلبانه به منزل شما می آید، او ارادت خاصی به مجروحان جنگی دارد.
- خدا عمرت بدهد پروانه جان، می توانی این کار را بکنی؟
- چرا که نه، دکتر رستگار انسان شریفی است،. من همین امروز با او صحبت می کنم.
- خدا او را از بزرگی کم نکند، پس ما امروز منتظر شما باشیم؟
- شما فعلا به محمد آقا چیزی در این مورد نگویید، من خودم از بیمارستان با شما تماس می گیرم و ساعت ملاقات را خبر می دهم... آه ببخشید مثل این که سرویس ما رسید، فعلا با اجازه... منتظر تلفن من باشید.

 

 

 

ادامه دارد ...





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 364
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 10 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: